- ای بابا ... این حرف رو نزن ... قابل تو رو نداره ... اون پول رو خودم خورد ، خورد جمع کردم هیچ ربطی به مهرداد نداره...
و بعد سری با افسوس تکان داد.
- سیاوش هم انگار عین باباش شده ... بهش گفتم شما به پول نیاز دارید ... ولی اونم پشت گوش انداخت
کوکب فنجان چای شهره را دوباره پر کرد و به دستش داد .
- جوونن دیگه خودشون کلی خرج دارن نباید زیاد ازشون انتظار داشت.
فنجانی چای هم برای پارمین ریخت ... پارمین غرق در فکربود که کوکب مقابلش قرار گرفت. چای را کنارش روی زمین گذاشت.
- حمید رو کی مرخص می کنن ؟
پارمین به تراول های در دستش نگاه کرد.
- هر وقت اینها رو بریزم به حسابشون ... دیروز زمان ترخیص بود ... به خاطر بد قولی سمساره افتاد واسه امروز
مقداری از چای را نوشید خیلی داغ بود .بلند شد کیفش را برداشت و به طرف در رفت ... گوشیش زنگ خورد ... روی صفحه شماره ای ناشناس بود ... گوشی را خاموش کرد.
در راه به نسرین زنگ زد.
- الو سلام نسرین
صدا قطع و وصل می شد.
- الو پارمین صدات خوب نمیاد
صدای آهنگ و گفت و گوی چند نفر می آمد.
- نسرین برو یه جای ساکت
- نسرین داد می زد الان میام ... ببین پارمین من صدات رو خوب ندارم ... اگه واسه خونه زنگ زدی ... نتونستم جور کنم ... ببخشید باید برم ... بای
گوشی را با ناراحتی خاموش کرد.
کارهای ترخیص کمی طول کشید ... سیاوش هم بیمارستان نبود و مجبور بود کارها را خودش تنهایی انجام دهد ... البته اگر بود هم از او کمک نمی خواست ... پسره ی از خود متشکر ...
بالاخره کارها تمام شد. در ماشین را باز کرد و به حمید کمک کرد سوار شود ... حمید چیزی نگفت و در سکوت سوار تاکسی شد ... خودش هم در کنارش جای گرفت ... تا رسیدن به خانه هیچکدام حرفی نزدند ... کرایه راحساب کرد و همراه حمید وارد خانه شد ... کوکب با اسفند پیشوازشان آمد.
- الهی بمیرم برات داداش ... چرا رنگ و روت این طور شده
حمید سکوت کرده بود ... کوکب اسفند را دور سرحمید چرخاند و به پارمین اشاره کرد او را به اتاق ببرد.
به حمید کمک کرد تا روی تختش دراز بکشد . کنارش لبه تخت نشست و به چشمهای مهربان حمید خیره شد ... چشمهایی که رنگی نبود ... خمار و درشت و شهلا هم نبود. چشم های معمولی ولی نگران و دلسوز یک پدر بود که از آن ها غم می بارید .پارمین سعی می کرد با حرف هایش لبخند را به لب حمید بیاورد ولی دریغ از یک تبسم کوچک.
کوکب با لیوان آب و قرص ها وارد اتاق شد ... پارمین به سمت کوکب برگشت و در حالی که سعی می کرد خودش را خوشحال نشان بدهد گفت:
- عمه بابا از موقعی که اومده حتی یک کلمه هم باهام حرف نزده ... شما یه چیزی بگید شاید با شما حرف زد
کوکب لیوان آب را روی زمین گذاشت و به حمید خیره شد... چند لحظه ای فقط به او نگاه کرد ... چهره حمید لاغر و رنجور شده بود ... قطره اشکی از گوشه چشم حمید روی بالشش چکید ... کوکب دستهای لرزان حمید را در دست گرفت و به آنها بوسه زد.
- می دونم دلت گرفته داداش ... غصه داری به من بگو...نذار تو دلت بمونه .....خدایی نکرده ...
اشک های کوکب شروع به ریختن کرد.
- زبونم لال ... ممکن دوباره راهی بیمارستان شی ...
هق هق گریه کوکب و اشک های بی صدای حمید ... پارمین در حالی که با پشت دست اشک هایش را پاک می کرد از اتاق بیرون رفت ، بیش از این طاقت نداشت خورد شدن پدرش را ببیند.
گوشیش را برداشت و به ترانه زنگ زد.
- سلام ترانه خوبی؟
بقیه در ادامه مطلب
عکس دختران ایرانی کلیک کن